معرفی

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

شب زمستانی

 

هوای سرد مانند شلاقی به صورتم میخورد،سریعتر حرکت کردم.پسرکی را دیدم که در مقابلش دفتروکتاب و در کنارش یک ترازو قرارداشت.یک اسکناس 500 تومانی درآوردم وبه پسرک دادم وبه سرعتم افزودم.صدای پسرک که پول را رو به من گرفته بود؛ اقا خودتون رو نکشیدید. از شدت شرم ،سرما رفت.داغ شدم و برگشتم و بر روی ترازو رفتم.پسرک که نوک دماغش و دستهایش از سرما سرخ شده بود خندیدو یک اسکناس 200تومانی به من داد.شالم را باز کردم و به دور گردنش پیچیدم.خواست بازش کند.بانگرانی نگاهش کردم.درچشمانش شوق داشتن لباسی گرم مشخص بود اما دستانش خواهش مرا رد میکرد.لحظه ای زمان برایم ایستاده بود.آرام دست سردش را بر روی دستم  گذاشت و صمیمانه فشار دادو زیر لب تشکری کرد که هرگزنفهمید گرمای عمیقی برای شب زمستانی من رقم زده است.

شعروداستان فارسی...
ما را در سایت شعروداستان فارسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مریم خلجزاده maryamkhalaj بازدید : 276 تاريخ : دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت: 6:23